از آنجا که زیاد به شناسایی می رفتیم یک روز صبح (اسفند 1359) یکی از برادران گردان شهید اعلم الهدی به مالکیه آمد تا با هم به شناسایی منطقه دشمن در جلوی سوسنگرد برویم تا زمینه برای عملیات آتی باشد. با هم پیاده به طرف سوسنگرد از کنار رودخانه حرکت کردیم. از مالکیه که عبور کردیم به محلی رسیدیم که آقای چمران با تعدادی از نیروهایش حضور داشتند و به تازگی پلی بشکه ای را بر روی رودخانه ایجاد کرده بودند که یک جیپ شهباز می توانست از آن عبور کند از آنجا که اگر سوسنگرد هم می رفتیم باید به آنطرف رودخانه می رفتیم. از موقعیت استفاده کرده و از طریق این پل بشکه ای به آنطرف رودخانه رفتیم. از خصوصیات پل این بود که بشکه های 220 لیتری با طناب و سیم بکسل به هم بسته شده بود و با مهار ثابت نگه داشته شده بود. اشکال پل این بود که تا دشمن از آن اطلاع نداشت کارآیی داشت ولی با آتش دشمن بشکه ها سوراخ شده و پل به زیر آب می رفت. بعداً همین قضیه پیش آمد و پل نتوانست خیلی دوام بیاورد. البته تا عملیات یا مهدی (عج) که نوروز سال 1360 صورت گرفت به خوبی از این پل استفاده شد. خلاصه به حرکتمان ادامه دادیم تا به نزدیک ساختمانهای غرب سوسنگرد رسیدیم که تعدادی از برادران در آن مستقر بودند و این ساختمانها بسیار آسیب دیده بود.
با هماهنگ نمودن به طرف خط دشمن حرکت کردیم از کنار درختها و علفزار خود را به نزدیکترین جایی که امکان داشت در روز برویم رساندیم. نزدیکیهای ظهر بود و عراقی ها خیلی به منطقه حساس نبودند لذا متوجه حضور ما نشدند ولی بیشتر از آن نمی شد جلو رفت. یک تانک عراقی را که پشت خاکریز مستقر بود برجکش پیدا بود و به همراهی ام گفتم هنگام عملیات از اینجا با موشک ضد تانک دراگون که هزار متر برد دارد می شود این تانک را زد. پس از اینکه مسیر مناسب را برای عملیات مشاهده کردیم باز گشته و جلوتر رفتن موکول به شناسایی شبانه شد در حین باز گشت در زیر درختی یک گلوله خمپاره 82 میلیمتری عراقی دیدم که به علت اثابت به درخت سر آن به زمین نخورده و منفجر نشده بود لذا آنرا برداشتم تا با خود ببرم. البته شناسایی شبانه خطرات بیشتری داشت زیرا دشمن مرتب اجرای آتش با سلاحهای سبک و سنگین داشت. به مقر برادران بازگشته نماز ظهر و عصر را خواندیم و من از همراهی ام خداحافظی کرده و گفتم از همین طرف به مالکیه برمی گردم. البته او پیشنهاد کرد به سوسنگرد بروم و از طریق جاده به مالکیه بازگردم که من قبول نکرده و گفتم اینطرف نزدیکتر است. در واقع نظر او درست بود زیرا چند کیلومتر در منطقه ای که آتش دشمن امکان فرودش بود و معلوم نبود دشمن در ساختمانهای روستایی کنار رودخانه باشند یا نه، رفتن کار درستی نبود.
اسلحه ژ3 را مسلح کرده بودم و به راه خود ادامه می دادم در کنار رودخانه ساختمانهای پراکنده ای بود که احتمال داشت عناصر اطلاعاتی دشمن در آن باشند لذا برای اطمینان به طرف آنها می دویدم و آنها را بازرسی می کردم از طرفی نمی خواستم در شرق سیل بند که در دید نیروهای خودی بود حرکت کنم زیرا نیروهای خودی مستقر در آنطرف رودخانه احتمال داشت به طرفم تیراندازی کنند. خلاصه آمدم تا نزدیک پل رسیدم به جای اینکه از پل عبور کرده و به طرف مالکیه بروم به قولی چشم سفیدی کرده و به خود گفتم بقیه این ساختمانهای طول مسیر را هم باز بینی کنم ببینم عراقی در آن نباشد!! همینطور که می رفتم در جایی دیدم خاکریز عراقی ها در پشت آلبوعفریه شمالی به خوبی پیداست لذا لحظاتی آن محل را با دوربین زیر نظر گرفتم که یکباره یک عراقی را دیدم که آنجا حرکت می کند از آنجا که فاصله ام تا خط عراقی ها حدود 2000 متر بود مقداری بالاتر تر از محل هدفگیری کرده و تعدادی تیر به آن سمت شلیک نمودم.
به راهم ادامه دادم که به یک درخت کنار رسیدم که زیر آن پر از کٌنار بود خیلی گرسنه بودم به خود گفتم اینجا مقداری کٌنار جمع کنم تا بخورم که به ذهنم رسید اگر گلوله ای بیاید شهید کٌنارخوردن می شوم. لذا منصرف شده و حدود سی متری از درخت دور شدم ناگهان یک اس پی جی 9 توپی که بر روی نفر برهای پی ام پی سوار است در جواب آن تیرها به طرفم شلیک شد. بلافاصله دراز کشیدم که با صدای ویس شدیدی که داشت به پای درخت زمین خورد و منفجر گردید ( لازم به ذکر است گلوله های دیگر توپی هنگام حرکت سوت می کشد ولی این به واسطع انتهای طولانی آلومینیومی اش که سوراخهایی بر روی آن وجود دارد صدای ویس می دهد) قطعاً اگر پای درخت مانده بوم آسیب جدی می دیدم و کسی آنجا به کمکم نمی آمد. آمدم و آمدم تا حدوداً مقابل نیروهای هوابرد رسیدم. سر و گوشی به آنطرف نشان دادم تا خودی بودن را معرفی کنم که سر وصدای نگهبان بلند شد و تیراندازی کردند و من دیدم اکر بخواهم به اینها حالی کنم که خودی هستم دردسر دارد لذا جلو رفتم تا روبروی سنگر نگهبانی مالکیه رسیدم و فریاد زدم که قایق بیاید تا به آنطرف بروم. از آنجا که آنها اطلاعی نداشتند من اینطرف هستم به گمانشان عراقی هستم و موقعی که خو را نشان می دادم مواظب بودم که زیاد بالا نمانم که یک وقت تیری بشوم. خلاصه با یک مکافاتی نگهبان و تعدادی که به کمکش آمده بودند را متوجه کردم که از بچه های خودشان هستم ولی آنها باز خیال می کردند عراقی هستم و می خواهم اسیر شوم. خلاصه پس از مدتی فهمیدند که از بچه های خودشان هستم و تعجبشان این بود که چگونه به آنطرف رودخانه رفتم. پس از مدتی بلم آمد و به آنطرف منتقل شدم.